من امروز حال و حوصله ی هیچ چیزو ندارم، نه هیچ آدمی و نه هیچ سرو صدا و شلوغی حتی حوصله خودمم ندارم. نمیخام تو راه دانشگاه کتاب بخونم واسه جلوگیری از فکرو خیال، نمیخام آهنگ گوش بدم، نمیخام منتظر ماشین بایستم، نمیخام دیر برسم سر کلاس
یه مدتیه از آدما و دنیاشون و خیابونای سرگرم کننده فاصله گرفتم دیگه هیچی منو به وجد نمیاره، در حال حاضر به هیچ کس و هیچ چیز کوچکترین وابستگی ندارم
نه هوای بهارو درختای جوونه زده بهم حال میده و نه ذوق و شوق رفتن به جشن و مهمونی؛نه گردش تو پارکهای تهران و نه مسافرت با دوستا، نه رقصیدن بهم انرژی میده و نه کتاب خوندن.
تنها چیزی که خوشحالم میکنه ذوق و شوق خابیدنه ، تمثالی از مردن...وقتی ساعت 10 میشه و حس خاب آلودگی دارم تو پوست خودم نمیگنجم که الاناس از این معرکه ی سردو ساکن خلاص بشم...
اما وقتی بیدار میشم، روز و کارای نکرده و دنیای بوگندوی آدما رو سرم خراب میشه. افسردگیم داره از حلقم بیرون میزنه...
نیم ساعته اینجا نشستم و هنوز سرویس نیومده...
کلافه ام.
نظرات شما عزیزان: